خواستگار عاشق
بعد از ظهر بود . ديرم شده بود . اگر دير مي رسيدم نمي توانستم سر جلسه امتحان بنشينم . امتحانات ترم اول بود ، اواسط زمستان بود ، دستم را جلوي دهانم گرفته بودم تا كمي گرم شوم همچنان كه مي آمدم يكدفعه يم جوان قد بلند با چشم و ابرويي مشكي و سفيد مقابلم ظاهر شد ، به من لبخندي زد و همين طور كه در چشمانم زل زده بود چيزي گفت ، اما من متوجه نشدم .
عجله داشتم ، وقتي از جلسه بطرف خانه برمي گشتم دوباهر همان جوان را سر راهم ديدم ، باز لبخندي زد . از او دور شدم و اعتنايي نكردم . وقتي به كوچه مان رسيدم يك دفعه مثل اجل معلق مقابل من آمد ! از تعجب يك لحظه ايستادم باورم نمي شد ، الان من او را در خيابان ديدم و حالا زودتر از من سركوچه مان ايستاده بود ، با خود فكر كردم يعني چطور زودتر از من رسيده است كه من متوجه نشدم ، ... در همين فكر بودم كه از مقابلم رد شد .
گويا خودش هم فهميده بود حسابي تعجب كردم ، با خنده گفت : (( من مثل جن ها هستم ، نه ! الان آن جا بودم و حالا يك دفعه جلوي شما ظاهر شدم )) اين را گفت و رد شد .
خنده ام گرفته بود ، با خودم گفتم شايد با يكي از همسايه ها آشناست ، اين برخورد را جدي نگرفتم .
فرداي آن روز وقتي از خانه بيرون آمدم ، دوباره او را ديدم كه سر كوچه منتظر ايستاده است . كم كم داشتم عصباني مي شدم ، حوصله او را نداشتم ، بي تفاوت سرم را پايين انداختم و به راهم ادامه دادم ، همين طور كه مي رفتم درس را در ذهنم مرور مي كردم ، يك دفعه از پشت سرم صدايي شنيدم ، بله خودش بود ، مشغول حرف زدن شد ، من هم كه ترسيدم كسي ببيند و مي خواستم مسيرم را عوض كنم .
راهم را كج كردم و از كوچه به راهم ادامه دادم ، اما براي او بهتر شد ، كوچه خلوت بود ، سريع خودش را به من رساند و جلوي من ايستاد و از من خواهش كرد يك لحظه بايستم و به حرف هاي او گوش دهم .
با بي اعتنايي از كنار او عبور كردم اما باز هم دنبال من امد ، شروع كرد به حرف زدن ، مي گفت : (( خيلي از شما خوشم آمده ، با متانت و زيبا حركت مي كنيد ، چهره ات برايم خيلي آشناست ، انگار سال هاست كه مي شناسمت ، قصد ازدواج دارم ، بدجوري عاشقت شدم ، تو را به خدا دلم را نشكن ! ))
آن روز خيلي حرف زد اما من هيچ توجهي به او و حرف هايش نكردم . هر كاري كرد تا شايد با او حرف بزنم فايده نداشت ، وقتي خواستم به مدرسه بروم ، گفت : (( عصر منتظرت هستم ! )) حسابي اعصابم را خورد كرده بود اما به حرف او توجهي نكردم .
بعد از امتحان دوباره سر راه خانه و در همان كوچه ايستاده بود . وقتي مرا ديد خوشحال شد و به طرف من امد . باز هم شروع به صحبت كرد ، اين بار گفت : (( خانواده ام مي خواهند برايم خواستگاري بروند ، اما من عشق خودم را پيدا كردم و حالا مي خواهم ازدواج كنم . ))
از اين حرف هايش حسابي كلافه شده بودم ، ايستادم، با عصبانيت گفتم : (( خوب به من چه ربطي داره ؟ برو ازدواج كن ، اصلا به من چه كه شما قصد ازدواج داريد ؟ ))
نگاهي به من انداخت . گفت : (( چون دختري كه قصد ازدواج با او را دارم شما هستيد و فقط مي خواهم با شما ازدواج كنم ، نمي دانم ولي به نظر من زيباترين و بهترين دختري هستي كه مي شناسم ! ))
كمي خجالت كشيدم . گفتم : (( به همين راحتي ؟ ))
گفت ك (( تو بايد فقط براي من باشي ! ))
از اين حرفش معلوم بود هر طوري هست مي خواهد مرا به طرف خودش بكشاند . خواستم ت برگردم سد راهم شد و با صداي آرامي گفت : (( لااقل يك بار نگاهم كن ! ))
سرم را پايين انداختم و با سرعت به طرف خانه حركت كردم . باز هم پشت سرم آمد تا در خانه ! اما هيچ نگفت ، روز بعد باز هم منتظر بود و طبق معمول پشت سرم شروع به حركت كرد ، اين بار مي خواست تا اسم و فاميلم را بگويم و او صد هزار تومان به حسابم بريزد ، چون دختري با لباس هاي ساده بودم . فكر مي كرد شايد با پول راضي به صحبت با او شوم . اما باز هم به او بي تفاوت بودم .
حرف هايش را ادامه داد . مي گفت : (( هر كاري بخواهي مي كنم ، هر چه بخواهي برايت فراهم مي كنم ، خانه دارم ، پول دارم ، كار خوبي هم دارم ، حتي برادر كوچكم هر روز به بهانه اي مختلف ده يا بيست هزار تومان براي خريد لوازم از من مي گيرد چون مي داند پول هايم زيادي هم هست . ))
به حرف هايش اهميت ندادم تا دم مدرسه كنارم راه مي آمد و حرف مي زد . قلبم تند تند مي زد ، مي ترسيدم يك آشنا او را با من ببيند . از او خواهش كردم دنبالم نيايد ممكن است كسي گير بدهد و هر دو به دردسر بيقتيم . اما او با اطمينان و محكم گفت : (( كي ؟ چه كسي مي خواهد گير بدهد ، جرئت ندارد هر كسي بخواهد حرف بزند ، خودم يا با زور و يا با پول دهانشان را مي بندم ، تازه ! خودم هم تو سپاه پارتي دارم ، همه مأموران انتظامات دوستان صميمي من هستند ! ))
ديدم اين طور فايده نداره ! دم مدرسه رسيده بودم او همچنان كنار من مي امد ، گفتم : (( ببخشيد ، اين جا ديگر اگر معلم و يا يكي از بچه هاي مدرسه مرا با تو ببيند حسابي آبروريزي مي شود ! ))
اما او با اين شرط كه بعد از ظهر باز هم من بيايم تا او مرا يك نظر هم شده ببيند خداحافظي كرد و رفت . نفس راحتي كشيد . خيلي سمج بود .
بعد از جلسه امتحان قرار بود به خانه مادر بزرگم بروم . با خود گفتم : (( لااقل اين طور از شرش راحت مي شوم . ))
تا ساعت 7 شب خانه مادر بزرگم بودم ، بعد از آن با خيال راحت به طرف خانه به راه افتادم ، هوا خيلي سرد بود ، دستانم از شدت سرما بي حس شده بود . در خيالم به جوان سمج مي خنديدم ، فكر مي كردم اكروز حسابي سر كار رفته ! وقتي به سر كوچه رسيدم يك دفعه از تعجب خشكم زد و توي سرما هنوز سر كوچه منتظر من ايستاده بود . با خودم فكر مي كردم چ طوري توي اين سرما تا به حال اين جا ايستده ! تا چشمش به من افتاد لبخندي زد و طبق معمول پشت سرم به راه افتاد .
خواهر كوچكم ليلا دم خانه ايستاده بوئ . جوان پروع كرد به صحبت ك (( چرا دير كردي ؟ مطمئن بودم بالاخره مي آيي . خيلي وقت است منتظرت ايستاده ام ! ))
اين ها را گفت و بعد كه من به خواهرم سلام كردم ! خداحافظي كرد و رفت ! من و خواهر كوچكم كه هفت سال داشت با هم وارد خانه شديم . ليلا آهي كشيد و گفت : (( حميده ! تو اون مردي را كه رد شد ديدي ؟ ))
گفتم : (( كدام مرد ؟ ))
ليلا گفت : (( هماني كه الان از كنارت رد شد ! ))
گفتم : (( خب چي شده ؟ ))
ليلا به طرف اتاق راه افتاد و گفت : (( هيچي ! فقط سه ساعت تمام است كه سر كوچه ايستاده ! چه عجب ! بالاخره يادش افتاد به خانه شان برود ! من و محبوبه از عصر تا حالا مي خواهيم برويم تو پارك بازي كنيم ولي از اين آقاه مي ترسيديم ! ))
نفسم داشت بند مي آمد . ترسيده بودم نكنه ليلا فهميده باشد ولي وقتي كه اون حرف را د خيالم راحت شد .
دو روز بعد دوباره براي امتحان به طرف مدرسه به راه افتادم . كم كم داشت فراموشم مي شد كه يك دفعه سر و كله اش پيدا شد . اين بار هم مثل هميشه شروع به حرف زدن كرد . خيلي با احساس و عاشقانه كلمات را بيان مي كرد . حس مي كردم واقعا به من علاقه مند است ، دلم براش سوخت ، تصميم گرفتم چند كلام با او صحبت كنم ، وقتي جوابش را مي دادم با خوشحالي و و خيلي عاشقانه تر به صحبت هايش ادامه مي داد . مي گفت نامش رامين است و قرار بر اين بود كه بعد از عيد براي سال جديد به آلمان برود . سنم را پرسيد ، اما قبل از اين كه اجازه دهم او سن و سال مرا بداند سن خودش را پرسيدم . ابندا گفت : ( 26 سال )) اما من شانزده سال بيشتر نداشتم ، از شنيدن 26 جا خوردم و گفتم : (( خوب پس هيچي ! يعني من و شما ده سال با هم تفاوت سني داريم و من چنين چيزي را اصلا قبول ندارم . ))
وقتي من اين را گفتم فورا جلو آمد و با عجله گفت : (( خوب يعني بيست و شش سال كه نيست . راستش مادر و پدرم دو سال زودتر شناسنامه ام را گرفته بودند ، در واقع بيست و چهارسالم هست ! ))
بعد از اين حرف ها از من خواست تا بعد از امتحان به خانه اش بروم اما من كه خيلي از اين موضوع مي ترسيدم قبول نكردم ، دوباره اصرار كرد مي گفت : خيلي تنها هستم شايد تنها كسي كه مي تواند همدم تنهايي اش باشد من هستم . از من خواست تا براي صحبت و آشنايي بيشتر به منزلش برويم ، با اين حال باز هم حاضر نشدم قبول كنم ، گفتم : (( يك دختر با يك پسر غريبه در يك خانه ! فكر نمي كنم آينده جالبي داشته باشد . ))
با گفتن اين حرف خيلي عصبي شد ، با عصبانيت گفت : (( آخه خوشگل خانم ! چي فكر مي كني ؟! من مي گم تو را براي زندگي مي خواهم ، پس چگونه به تو خيانت كنم . شايد اگر بداني همين حالا چندين دختر دانشج.ي پرستاري برايم نامه مي نويسند ، به دم خانه ام مي آيند و به من التماس مي كنند تا يك بار با آن ها هم صحبت شوم باور نكني ؟ اما اگر فكر مي كني دروغ مي گويم مي تواني عكس ها و نامه هايي را ك برايم فرستاده اند نشانت بدهم ، اين را هم بدان من اين فدر ها هم پست نيستم و قسم مي خورم دست هم به تو نگذارم . ))
خوب بلد بود چي بگه . خلاصه با هزار حرف و قول و كمي از روي ترحم يا بي تجربگي قبول كردم . عصر وقتي از امتحان برگشتم طبق قرار پشت سر او به خانه اش رفتم . خانه اش نزديك محله خودمان بود ، چندان دور از خانه خودمان نبود ، خيلي مي ترسيدم ، قلبم تند مي زد ، مي ترسيدم يكي از آشناها مراببيند اما به هر حال وارد خانه شدم ، خانه اي كوچك و دو طبقه با حياطي نه چندان بزرگ ! وقتي وارد اتاق ها شدم خيلي تعجب كردم . به طر و وضع خانه نمي خورد كه خودش تنها زندگي كند . تمام وسايل خانه مرتب و درست چيده شده بود ، همه چيز بود ، فرش ، مبل ، ميز و تخت و كمد و تمام وسايل مورد نياز يك زندگي !
با خودم گفتم اگر قرار باشد من با او ازدواج كنم به جهيزيه احتياج ندارم چون تمام وسايل نو و زيبا بودند . من نشستم و او رفت تا چاي و ميوه و شيريني بياورد .
آن روز به قول خود وفا كرد و حتي نزديك من هم نيامد ، من يك طرف اتاق روي مبل نشستم و او در طرف ديگر رو به روي من نشست . با وجود اصرار او براي پذرايي مي ترسيدم چيزي بخورم چون فكر مي كردم داروي خواب آور و يا چيزي در آن ريخته باشد . حدود يك ساعت با هم صحبت كرديم . جوان پر غرور و در عين حال اهل خشونت و زور بود . از حرف هاي او فهميدم قبلا و همين حالا در چند كار سياسي حضور داشته است . از افكار او مي ترسيدم ، هر كاري را با ايجاد ترس در دل ديگران و تهديد و زور انجام مي داد . اهل چندين جرم حتي فروش اسلحه . نوارهاي غير كجاز و غيره هم بود . كم كم از او مي ترسيدم ، وقتي از آن جا برگشتم تصميم گرفتم هر جوري هست او را از خودم دور كنم ، اما فايده اي نداشت ، هر چه بي محلي و سكوت مي كردم دست از سرم برنمي داشت تا اين كه دوباره دو روز بعد باز من از من خواست به خانه اش بروم . من هم كه تصميم داشتم ديگر نروم حاضر نشدم ، بالاخره هم پس از نيم ساعت بحث در كوچه قبول كردم و رفتم . وقتي دم در خانه رسيدم در باز بود ، آرام داخل شدم ، هر چه صدا زدم هيچ جوابي نداد ، جلو رفتم ، نگاهي به زير زمين انداختم ، تمام زير زمين فرش شده بود و قاب هاي زيبا و بزرگي بر ديوار بود . ميز نهار خوري شش نفره همراه با تزئينات و حتي رو ميزي قلاب بافي شده روي ميز انداخته شده بود . با خودم گفتم : اين گل هاي داخل گلدان و هم چنين روميزي هاي قلاب بافي شده كار كيست ؟! در همين فكر ها بودم كه رامين پشت سرم ظاهر شد . با تعجب سوال هايم را از او پرسيدم . رامين اظهار مي كرد ، اين را خواهرش برايش درست كرده ! من هم ظاهرا باورم شد . آن روز دز پي حرف هايمان به او گفتم :(( شايد نتوانم با او ازدواج كنم . ))
از اين حرف من عصبي شد ! از جا برخاست و از من خواست تا بگويم چه كسي مانع اين كار است . راستي راستي انگار ديوانه بود ! مي خواست بخاطر اينكه با من ازدواج كند دست به هر جنايتي بزند ، من هم ترسيده بودم گفتم : (( هيچ ، فقط مي گويم يك نفر ديگر مرا براي ازدواج مي خواهد ، مي خواهم با او ازدواج كنم . )) ولي گويا بدتر شد . با عصبانيت گفت : (( تو غلط مي كني ! به جان خودت قسم مي خورم با هر كس ديگري ازدواج كني همان شب عقد جانش را مي گيرم ، اگر پدر و مادرت هم حاضر نشوند تو با من ازدواج كني ... ))
گفتم : (( چه كار مي كني ؟! ))
سكوت كرد و بعد آرام گفت : (( به كسي كه مي پرستم قسم ، مي دزدمت و به خارج مي برمت ! ))
بعد هم ادامه داد : (( من مي خواستم قبل از عيد امسال به خارج بروم . يكي از دوستان صميمي ام آن جاست ، تمام كارهايم را انجام داده حتي گذرنامه ام را هم آماده كرده بودم چون اين جا عشقي نداشتم كه بخاطر او در ايران بمانم اما از وقتي تو را ديدم تصميمم عوض شد . اگر با تو ازدواج كنم همين جا مي مانم والا نمي توانم در ايران بمانم و هر روز شاهد اين باشم كه دختري را كه دوست داشتم در آغوش مرد ديگري است . ))
ديگر هيچ نگفتم ، وقتي خواستم به خانه برگردم مانع شد . از من خواهش كرد تا باز هم پيش او بمانم . گفت : (( زيباترين عروس مادرم هستي ! )) و بعد دوانه وار مرا در آغوش كشيد ، نفسم در سينه حبس گشته بود . قلبم تند مي زد .
خيلي ترسيده بودم ، بالاخره با هزار التماس مرا رها كرد و به خانه برگشتم . بعد از آن هر وقت او را مي ديدم يك دفعه قلبم فرو مي ريخت . بالاخره يك روز به او گفتم : (( نامزد كرده ام . ))
ديگر هيچ نگفت ، فقط گقت : (( مي دانم دروغ مي گويي ولي كاش يك دختر مثل خودت برايم پيدا مي كردي ! )) و سرش را پايين انداخت و از من جدا شد و بعد از آن ديگر او را نديدم .
بعد ها فهميدم كه او به واسطه ازدواج ، به رضايت خود دختر ها آن ها را به همراه خود به خارج از كشور برده و در آن جا به راحتي از آن ها سوءاستفاده مي كرده است . در واقع او استادي بود كه در عاشق كردن دخترها و جلب رضايت آن ها بسيار توانا بوده و حتي خانه اش متعلق به خودش نبوده ! و با فريب ، دخترها را به طرف خودش مي كشانده است و اين درس عبرتي شد كه به علاقه هيچ پسري جز مرد زندگي ام اعتماد نكنم.
ازدواج تلخ
بعد از ظهر روز تابستاني بود . كم كم داشتم مغازه را جمع مي كردم ت براي نهار به خانه بروم ، مشغول جمع كردن لباس هاي بيرون مغازه بودم كه يك خانم با چهره اي آرايش كرده و سر و وضع جالب براي خريد لباس مرا صدا كرد .
ابتدا خوب مرا برانداز كرد و در مورد لباس هاي شيك تر و جديدتر از من سوال نمود . من هم كه قرار بود تا دو روز ديگر لباس هاي مد روز ديگر لباس هاي مد روز را كه اين خانم سراغش را مي گرفت ريال بياورم از او خواستم تا دو روز ديگر براي تهيه لباسي كه مي خواهد مراجعه كند . آن خانم لبخندي زد و پس از تشكر خداحافظي كرد و رفت . بعد از آن مغازه را بستم و يه طرف خانه به راه افتادم .
روز بعد در مغازه نشسته بودم كه همان خانم دوباره آرام و بي صدا وارد مغازه شد . سلام گرم و دل نشيني كرد . در نگاه اول او را نشناختم . اما با صحبت هاي آن خانم پس از چند لحظه او را شناختم . اصلا به ياد او نبودم . از اينكه يك روز جلوتر براي خريد لباس مورد نظرش آمده بود تعجب كردم . آن خانم چند قدمي جلو آمد و بعد از كمي صحبت با لحني آرام و دل نشين گفت : (( ببخشيد ، من خودم خياط هستم و به بعضي مغازه ها لباس عرضه مي كنم ، اگر شما هم ميل باشيد چند نمونه برايتان بياوم تا ببينيد . ))
من هم كه در مقابل چنين بخورد مودبانه و محترمانه اي مانده بودم چه جوابي بدهم لبخندي زدن و گفنم : (( خوب اگر بياوريد ما هم با كمال ميل استفاده مي كنيم . ))
زن كه از چهره اش مشخص بود سي سال به بالا دارد با خوشحالي گفت : (( پس اگر اشكالي ندارد شماره مغازه تان را بدهيد تا هر وقت لباس ها آماده شد با شما هماهنگ كنم و برايتان بياورم تا نظرتان را بگوئيد . ))
من كه آن موقع از رفتار اين خانم خوشم آمده بود ، فورا شماره مغازه را در كاغذي يادداشت كردم و نام و فاميل خودم را هم زير آن نوشتم .
زن نگاهي به كاغذ كرد و گفت : (( پس نام شما عباس آقاست ! نه ؟! ))
من كمي دستپاچه شدم ، خودم را جمع و جور كردم و در حالي كه لبخندي برلبم بود گفتن : (( با اجازه شما ! ))
زن هم تبسمي كرد و با صداي لطيفي گفت : (( من هم سوسن هستم اگر تماس گرفتم و خودم را سوسن معرفي كردم خودتان بگوئيد كه چه وقت به مغازه بيايم . ))
بعد از كمي صحبت ، خداحافظي كرد و رفت . از اين كه خود را با نام كوچك معرفي كرد تعجب كردم ولي زياد توجه ننمودم .
روز بعد تازه به مغازه آمده بودم و مشغول چيدن ويترين مغازه بودم كه زنگ تلفن به صدا در آمد . گوشي را برداشتم ، پشت خط سوسن مثل قبل با لحني لطيف و آرام شروع به صحبت كرد . بگونه اي سخن مي گفت كه از حرف زدن با او لذت بردم .
لابلاي حرف هايش چند سوال در مورد خودم و كارم مطرحكرد . كم كم از اخلاق و طرز صحبت كردن او خوشم مي آمد . سوسن ، زني مودب و خوش برخورد به نظر مي رسيد . خيلي مايل بودم از زندگي او بدانم ، آن روز قرار شد سوسن ، لباس هاي آماده شده را فردا ظهر برايم بياورد . با خود گفتم : (( اگر دست و پنجه تميزي در دوخت لباس داشته باشد سر قيمت هم بتوانيم خوب با هم كنار بياييم ، سود خوبي خواهم داشت ، اين جوري لباس هاي مورد پسند مشتري ها را با زحمت كمتري تهيه مي كنم . ))
آن روز وقتي به خانه رفتم خواستم تا خبر سود خود را به مادر و پدرم بدهم اما فكر كردم ، نيازي نيست هر چه برايم پيش مي آيد با آن ها مطرح كنم ! عادت نداشتم با مادر و پدرم خيلي صحبت كنم ، خيلي كم با آن ها حرف مي زدم بنابراين مسائل روزانه خود را براي آن ها تعريف نمي كردم .
حدود يك ساعت از ظهر مي گذشت و من منتظر سوسن بودم . كم كم همه مغاز هاي اطراف به خانه رفتند فقط من مانده بودم . خيابان هم كم كم خلوت شده بود ، از آمدن سوسن نااميد شده بودم . خواستم تا مغازه را جمع و جور كنم و بروم كه يك دفعه سوسن داخل شد .
مقل دفعه قبل سلام و احوال پرسي گرم و دل نشيني كرد و بعد از معذرت خواهي بخاطر تأخيرش ، پنج دست لباس زنانه را كه خيلي خوب و تميز دوخته شده بود روي ميز مغازه گذاشت . كمي لباس ها را برانداز كردم ، به نظر مي رسيد كار يك خياط ماهر باشد . از لباس ها خيلي خشم آمد ، از سوسن خواستم تا از هر نمونه ده دست برايم بياورد او هم با كمال كيل قبول كرد .
يك صندلي براي سوسن گذاشتم تا بنشيند و در موردلباس ها و كار و دستمزد با هم صحبت كنيم اما قبل از آن ديدم چون كارم طول مي كشد و ناهار نمي توانم خبن بروم ، بخاطر اينكه خانواده ام نگران نشوند با خانه تماس گرفتم و گفتم : (( ناهار را با يكي از دوستانم در مغازه مي خورم و شب زودتر به خانه برمي گردم . ))
سوسن بعد از اينكه فهميد من هنوز غذا نخوردم با لحني دلسوزانه گفت : (( به جان خودم نمي دانستم هنوز غذا نخورديد وگرنه مزاحمتان نمي شدم . ))
بعد برخواست تا برود و من براي صرف غذا به خانه بروم اما با اصرار من نشست . بعد از كلي صحبت از خودش سوال كردم و از او خواستم در مورد موقعيت اجتماعي وشرايط خانوادگيش بگويد وبراي اين كه س.ءتفاهم نشود افزودم كه مي خواهم نسبت به كسي كه با او كار مي كنم شناخت بيتژشتري داشته باشم .
سوسن كمي سكون كرد و بعد از صحبت هايش معلوم شد شوهرش دو سال پيش وفات كرده و خودش مخارج زندگي را فراهم مي كند .
از اين حرف كمي خواحال شدم چون با وجود نداشتم شوهر كمي خيالم براي اين كه با او صميمي برخورد كنم راحت كرد .
سوسن آن روز بخاطر اين كه من بخاطر او براي غذا به خانه نرفته بودم و براي اين كه بيشتر با هم آشنا شويم از من دعوات كرد تا براي صرف غذا به يك رستوران در شمال شهر برويم . ابتدا قبول نكردم اما با اصرار سوسن به يك رستوران مجلل براي صرف غذا رفتيم .
در راه از او خواستم تا بيشتر در مورد خودش برايم صحبت كند . سوسن لحن دل نشيني داشت و من از صحبت با او خوشحال مي شدم . آن روز هنگام صرف غذا كلي با هم صحبت كرديم .
سوسن پرسيد : (( راستي عباس چند سال داري ؟ ))
من هم با خيال راحت گفتم : (( 21 سال ، شما چي ؟ ))
سوسن كمي سكوت كرد و بعد جواب داد : (( 24 سال ! ))
اما چهرا اش كمي شكسته تر بنظر مي رسيد ، فكر كردم حتما در اين مدت خيلي غم و غصه داشته كه اين قدر شكسته شده است . به هر حال از اين كه از نظر سني كمي به او نزديك بودم خوشحال شدم . چند روزي گذشت .
آشنايي من و سوسن هر روز بيشتر مي شد ، خيلي به هم علاقه مند شده بوديم . هر وقت كه براي ديدن من مي آمد لباس هايي مي پوشيد كه بدنش به خوبي نمايان بود . با ديدن چنين چيزي از طرف سوسن اين فكر كه او را به عقد موقت خود در آورم به ذهنم رسيد چون از طرفي به او عادت كرده و علاقه پيدا كرده بودم و از طرفي به مسئله محرميت تعصب داستم ، تا اين كه يك روز با هزار دلهره اين موضوع را با سوسن مطرح كردم . تقريبا يك ماه از اشنايي من و سوسن مي گذت ، نگران بودم سوسن از اين پيشنهاد ناراحت شود ، اما برخلاف تصورم با كمال ميا قبول كرد و او را به مدت پنج ماه به عقد موقت خود در آوردم .
معومولا من به خانه او مي رفتم گاهي هم او به مغازه من و يا خانه يكي از دوستانم مي آمد . چند ماهي گذشت، كم كم سوسن در مورد ازدواج دائم با من حرف مي زد . او از من مي خواست كه او را به عقد دائم خود در آورم اما من با اين كار مخالف بودم بخصوص در همان روزها ، خانواده ام در تلاش وبودند تا براي من همسري بگيرند و بر خلاف مخالفت هايي كه من مي كردم آن ها به كار خود ادامه مي دادند ، بنابراين نمي توانستم با سوسن ازدواج دائم كنم بخصوص كه خودم هم كه حالا بيشتر او را شناخته بودم . اصلا قصد چنين كاري را نداشتم .
چند روز بعد دو مرد جوان ب چهره هايي عصباني وارد مغازه شدند ، ابتدا كمي مرا برانداز كردمد و بعد از كمي سكوت ، بدون مقدمه گفتند : (( شنيده ام خواهر ما را صيغه كرده اي ؟ درست است ؟! ))
با شنيدن اين حرف رنگ از صورتم پريد ، زبانم بند آمده بود ، با ترس گفتم : (( خواهر شما ؟! ))
يكي از آن ها جواب داد : (( بله ، سوسن ! خودت را هم به نفهمي نزن سوسن همه چيز را براي ا گفته است . ))
نفسم بند آمده بود ، نمي دانستم چه بگويم ، يك دفعه هر دو آستين لباسشان را بالا زدند و جلوي من ايستادند ، يقه پيراهنم ر گرفتند و با لحني تهديد آميز گفتند : (( ببين عباس آقا ! حالا كه دست به خواهر ما گذاشتي ، بايد تا آخرش پايش بيستي ! راه فرار نداري ! مي فهمي ؟ بايد او را به عقد دائم خود در آوري و اگر غير از اين باشد مادرت بايد خودش را براي ديدن جنازه ات آماده كند ، كسي كه به خواهر ما دست درازي بكند حق ندارد راحت راهش را بگيرد و برود ، خلاصه هر كه خربزه مي خورد پاي لرزش هم بايد بنشيند همين ! ))
اين را گفتند و از مغازه خارج شدند . حسابي كلافه شده بودم ، قلبم تند تند مي زد . فورا با سوسن تماس گرفتم و جريان را پرسيم ، مطمئن بودم سوسن آن ها را به مغازه فرستاده بود . اما سوسن اظهار كرد برادرهايش به زور جريان را از او پرسيده اند . سوسن آن روز مي گفت : (( برادرهايش اگر عصباني شوند هر كاري از آن ها برمي آيد . ))
از اين جريان حسابي ترسيده بودم بخصوص كه هر روز تهديد ها بيشتر مي شد تا جايي كه به ناچار قبول كرد و پنهان از خانواده ام همراه برادرهاي سوسن و خودش براي عقد دائم به محضر رفتيم و او را به عقد دائم خود در آوردم . بعد از آن فهميدم ، سوسن دو بچه هم دارد و در ضمن در خياطي هم هيچ تبهري ندارد و آن لباس ها را آماده مي خريده و براي من مي اورده است تا به اين ترتيب به هدف خود برسد .
در ايم مدت خانواده ام بخاطر غيبت هاي مكرر من نگران شده بودند و بعد از يك سال با اصرار ، دختر يكي از اشناها را برايم عقد كدند .
سميرا دختر يكي از آشناهاي مادرم بود . دختر خوبي بود ، مهربان و خوش برخورد و در عين حال ساده ! آرزو مي كردم كه اي كاش هيچ وقت با سوسن آشنا نمي شدم تا با خيال راحت مثل بقيه جوان ها يك زندگي زيبا و خوب را براي خودم تشكيل دهم ولي افسوس دير شده بود ، سميرا 17 سال داشت ، تازه درسش تمام شده بود ، يك زن كامل براي زندگي بود ف خيلي دوستش داشتم اما در عوض سوسن 33 سال داشت .
ماجرا را براي سوسن تعريف كرده بودم و او هم بدون هيچ ناراحتي با اين شرط كه يك شب در ميان به خانه او بروم با خوشحالي براي مراسم عروسي من به عنوان زن يكي از دوستانم آمد ، حتي يك گردنبند گران هم كه با هم خريده بوديم در شب عروسي به گردن سميرا انداخت .
سه سال از ازدواج من و سميرا مي گذشت هر بار براي رفتن به خانه سوسن يك چيز را بهانه مي كردم و مي رفتم اما سكيرا در اين مدت از غيبتهاي مكرر من به خانواده اش هيچ نگفته بود . حتي بعضي شب ها او را به خانه پدرش مي بردم و خودم به خانه سوسن مي رفتم . واقعا كه خيلي ماه بود تحت هر شرايطي با من به صبوري زندگي مي كرد .
كم كم خانواده سميرا نسبت به من بدبين شدند . تا اين كه يك سب برادر بزرگ سميرا كه از غيبت هاي من كلافه شده بود بدون اين كه من متوجه شوم مراتا خانه سوسن تعقيب كرد و وقتي ديد من به خانه يك غريبه رفتم شك او به يقين تبديل شد و پس از چند لحظه زنگ خانه را به صدا در آورد . من هم بي خبر از همه جا در حالي كه سوسن و دو بچه اش در كنارم بودند در را باز كردم . با ديدن اين صحنه ، برادر سميرا بعد از يك كتك مفصل كه به من زد جريان را براي خانواده من و سميرا تعريف كرد و ان ها بدون معطلي طلاق سميرا را از من گرفتند .
با اشكار شدن اين قضيه ابرويي برايم پيش فاميل و اشنا نمانده بود و فقط پشيماني از اشنايي با سوسن . بعلاوه كار من باعث بدبختي يك دختر بي گناه شده بود ، دختري كه ارزوي زندگي با او را داشتم .
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.